loading...

میستری پینکرتون

Content extracted from http://mysterypinkerton.blog.ir/rss/?1738701630

بازدید : 2305
پنجشنبه 6 فروردين 1399 زمان : 2:38
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

میستری پینکرتون

موزه کالچر ارت،واقع در مسکو،از سکوت سیاه هم ساکت تر بود.

سه نفر،با رداهای قرمز رنگشان،از کنار نگهبان رد شدند. البته که نگهبان فقط نسیمی‌خنک را احساس کرد، نه سه جادوگر رداپوش که ماسک بالماسکه زده بودند. شخصی از میان انها بی سرو صدا،به راهروی نمایش جواهرات اشاره کرد.

وارد راهرو شدند.

گردنبند دیانا،الهه شب و شکار موجودات وحشی،با درخششی خیره کننده در انتهای راهرو،به انها خیره شده بود. هر سه جلو رفتند،چشمانشان از میان شکاف نقاب،با اکراه اعتراف میکردند که مجذوب این گردنبند شده اند.

گردنبند دیانا،به غیر از تناسب بی نظیر در اجزایش،نوعی حس حیوانی در خود داشت،انگار خون تمام‌‌ان‌اژدها‌ها،مارهای غول پیکر،گرگینه‌ها و خون اشام‌ها بالاخره روی گردنبند تاثیر گذاشته بود. یکی از رداپوشان نقابدار،گردنبند را برداشت. سپس گفت:

_وقتی نداریم،حلقه‌هاتون رو بیارین بیرون...

هردو از دستور او اطاعت کردند،حلقه را روی لبانشان گذاشتند و زمزمه کردند.

اتفاقی نیفتاد.

صدایی مانند شکستن شیشه از بیرون امد،سکوت سیاه،بالاخره شکسته بود...

(ادامه مطلب)

***

نگهبان،سراسیمه بیرون امد تا منبع صدا را پیدا کند،انوقت که با چیزی عجیب مواجه شد...

اسمان،انگار خراش پیدا کرده بود،زخمی‌از میان‌‌ان‌باز شده بود و از‌‌ان‌نور بیرون می‌امد. با تعجب به‌‌ان‌خیره شد.

شکاف،با صدای بلندی ترکید و مثل طاعون،دور موزه پخش شد. همان لحظه مردی رداپوش اورا کنار زد. او فریادی زد و اسلحه اش را به طرف او گرفت:

_دست‌هاتو بزار روی سرت!...

مرد دستش را به طرف او گرفت،جرقه‌‌‌ای بیرون امد و به او خورد. بعد دیگر چیزی نفهمید

***

کمی‌ان طرف، بالای یکی از بناهای دژ مانند،پنج نفر ایستاده و دستانشان به زخم گنبد نشان گرفته بودند. گنبد باری دیگر درخشان شد. ادام،یکی از‌‌ان‌پنج نفر،خطاب به بقیه گفت:

_عالی بود...الا...ن باید بریم سرا...غشون...

نفسش به زور در می‌امد،این طلسم همینجوری به قدرت جادویی بسیار نیاز داشت،ولی با پنج نفر هم،میتوانستند این طلسم را به نحو احسن اجرا کنند.

همه لنگان لنگان و با نفس‌های بریده به طرف موزه دویدند.دیوید رو به شرینفورد و برلیان گفت:

_شما همین بیرون بمونین،اگه خواستن فرار کنن،بهمون خبر بدین...

شرینفورد بلافاصله با شنیدن "همین بیرون بمونین" روی یک نیمکت ولو شد.

ادام و اعضای باقیمانده از گنبد عبور کردند. دیوید گفت:

_در پشتی از همین طرفه،فکر کنم از پشت غافلگیرشون کنیم بهتره...

صدای بامب! بلندی امد و گنبد لحظه‌‌‌ای لرزید. استالینگز در حالی که چشمانش بسته بود و گویی با دستانش به دنبال چیزی میگشت گفت:

_اونا جلوی در ورودی ان،دارن گنبد رو نابود میکنن...

_خب... این بهمون فرصت از پشت رفتن رو میده،هل،تو از همینجا برو روی پشت بوم،تا بتونی از بالا بزنی شون،من و ادام هم.... صبر کن،ادام کجاست؟

به سرعت به اطرافشان نگاه کردند. استالینگز گفت:

_حتما رفته جلوشون رو بگیره...

دیوید با عصبانیت گفت:

_اصلا چیزی به اسم استراتژی توی ذهن این تعریف شده؟ هل،برو توی موقعیتت.

و خود دوان دوان به طرف در پشتی رفت.

***

گنبد به ارامی‌در حال تسلیم شدن بود،حتما چندتا از‌‌ان‌کاراموزان کوچک انجمن ناشناس این گنبد را ساخته بودند و الان هم پشت گنبد ایستاده بودند تا دستگیرشان کنند. بدش نمی‌امد تا حقه‌ی بیرون کشیدن قلب را روی یکی از انها امتحان کند...

جرقه‌ها طلسمشان،به یکباره منفجر شد. هرسه برگشتند،سمت راستشان،یک پسر قدبلند و لاغر با ماسک طلایی رنگ،لنگان لنگان به طرفشان می‌امد. مرد لبخند زد،چه زود می‌توانست حقه را امتحان کند. دستش را با ظرافت جلو اورد. جرقه‌ی خونی رنگ به طرف پسر رفت...

و ناگهان در ابری از تاریکی ناپدید شد. مرد با تعجب به یکی از رداپوشان خیره شد. تعجبی که به سرعت به عصبانیت تغییر یافت. او تمام خشمش را در طلسم بعدی ریخت و کل گنبد را نابود کرد.

سپس خم شد و در گوش رداپوش گفت:

_تنبیه میشی،اونم درجه سه...

سپس به صورت وحشت زده او لبخند زد،سپس هرسه حلقه‌هایشان را بیرون اوردند،با یک حرکت طلسم ناتوانی که پسر فرستاده بود را دفع کرد و بعد،انگار بخواهد با یک جام ارزوی سلامتی کند،حلقه را بالا اورد و هرسه ناپدید شدند...

***

وقتی چشمانش را باز کرد،بوی نمک دریا در هوا پیچیده بود. ادام با سرگیجه شدید از روی تخت بلند شد. دیوید گوشه‌ی اتاق،روی صندلی خوابش برده بود.از بقیه خبری نبود،ادام ناگهان فکر کرد در برزخ است.

بلند شد و به طرف کتش رفت. روی صندلی بود تا خشک شود. دستش را در جیبش برد و دور یک بطری حلقه کرد. توی بطری،پر از مایعی خاکستری بود،ادام حتی بدون لحظه‌‌‌ای فکر،ان را سر کشید...

***

باران می‌امد،ان هم چه بارانی! در اتاق خوابی ایستاده بود که خیلی اشرافی و لوکس به نظر می‌امد،جلوی او،زنی مریض احوال در تخت خوابیده و انواع و اقسام دکتر اطراف او بودند. شخصی که به نظر می‌امد شوهر زن باشد،بالای دو گهواره ایستاده و برای بچهی درون ان،شکلک‌های بامزه در می‌اورد،اما صدای گریه بچه‌ها پایین نمی‌امد...

تصویری دیگر،مرد گهواره بچه را به شخصی با شنل سیاه رنگ میداد،شخص،گردنبندی با نشان مراقبت داشت. او این نشان را میشناخت. کنار مرد،دختری خرد سال ایستاده بود که موهایش را دم اسبی بسته بود. او با چنان اخمی‌به نوزاد نگاه میکرد انگار دشمن خونی اش بود. شنل پوش حلقه‌‌‌ای بیرون اورد و با نوزاد غیبش زد...

تصویر باز تغییر کرد،اینبار خبری از مرد نبود و او در باری بسیار تمیز ایستاده بود،ستونی بزرگ در وسط بار بود و تمام نوشیدنی‌ها از انجا سرو میشد،دختری پانزده یا کمتر پشت‌‌ان‌ایستاده بود و لیوانی را پر از نوشیدنی‌‌‌ای فسفری رنگ میکرد. زنی که منتظر نوشیدنی اش بود چیزی گفت که از‌‌ان‌فاصله نشنید،جلوتر رفت:

_بهت بگم،بهتر از کار کردن توی این بار خز گرفته اس...

زن نوشیدنی اش را گرفت و چیزی روی میز گذاشت:

_بهش فکر کن...

و بعد رفت. دختر نگاهی به نشان سنگی‌‌‌ای که روی میز بود کرد. بعد بلند گفت:

_اهای!...

دوباره تصویر تغییر کرد،اینبار در سالنی دایره مانند ایستاده بود،دور او،ردیفی از رداپوشان ایستاده بودند. همان لحظه بود که فهمید کنار تختی پادشاهی ایستاده. روی تخت مردی پیر نشسته بود که داشت با جرقه‌های قرمز رنگ توی دستش بازی میکرد،او گفت:

_امشب یکی به گروه هِل واریورز ملحق میشه،یکی از شماها...

سپس جرقه از میان دستانش بیرون رفت و به طرف یکی از رداپوشان رفت. جرقه در بدن او فرو رفت. مرد گفت:

_کلاهت رو بنداز،فرزندم...

او کلاهش را انداخت و صورتش نمایان شد. چشمان بنفش دقیقش به مرد خیره شد. مرد لبخند زد،انگاری که میدانسته او انتخاب میشود...

باری دیگر،در اتاقی دایره مانند ایستاده بودند،اما این بار،پرچمی‌قرمز با عکسی از یک چشم قرمز رنگ،جلوی رداپوشان بود. دو نفر در سالن بودند،اما میتوانست حضور یک نفر دیگر را که در تاریکی مخفی شده بود حس کند. یکی از مردان گفت:

_انجمن "روزهایی به رنگ شب"،دوباره برامون درخواست فرستاده...

_این دفعه دیگه باید دنبال چی بگردیم؟

_گردنبند دیانا،موزه‌ی کالچر ارت،میگن اون پسره هم دنبالشه

_کدوم یکی؟ دیوید ور ولف؟

_نه،ادام میج...

سایه ای،به حرکت امد و از در خارج شد. به نظر می‌امد دو مرد نفهمیده اند،نا خود اگاه به طرف در کشیده شد. همانطور که حدس میزد،یکی از رداپوشان کمی‌انطرف تر ایستاده بود و تند تند نفس میکشید. از دهانش بخار بیرون می‌امد. او کلاهش را از سر کشید. فهمید که همان دختر بوده،او به کاغذی پاره پوره خیره شد و بعد‌‌ان‌را در دستش گذاشت.

صحنه‌‌‌ای اشنا تر،سه نفر داشتند به گنبد طلسم پرتاب میکردند که ناگهان هر سه طلسم نابود شدند و شخصی لنگان لنگان از کنار دیوار امد،رداپوش،دستش را به طرف او گرفت،باید کاری میکرد،تاریکی را فرا خواند و طلسم را در‌‌ان‌گم کرد. مرد به طرف او برگشت و لحظه‌‌‌ای احساس کرد الان قلب او است که بیرون می‌اید،به جایش،مرد خم شد و در گوشش گفت:

_تنبیه میشی،اونم درجه سه...

و ناگهان ترس وجود اورا فرا گرفت و همه چیز سیاه شد...

دوباره به خانه‌ی کنار دریا برگشته بود. با دو تفاوت،یک،دیگر سرگیجه نداشت و دو،رازی را فهمیده بود که اگر این معجون را نمیخورد،هیچوقت از وجودش خبردار نمیشد...

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 10
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 56
  • بازدید سال : 151
  • بازدید کلی : 19719
  • کدهای اختصاصی